اریک متقاعد شده است که سنگی برای قلب دارد. به همین دلیل برایش مهم نیست که والدینش برای او وقت ندارند یا دوست واقعی ندارد. وقتی خانواده اش به ویلایی نقل مکان می کنند که از عمه برونهیلدا به ارث برده اند، او چیز دیگری را کشف می کند...
مردی که عاشق خوهر دوستش میشود و اورا به سیمنا میبرد و موهای زیر دختر را میزند و با اوازدواج میکند و مرد دوستش را به خانه میآورد و چشمهای زنش را میبندد تا دوستش با او رابطه برقرار کند