مونیک از قرنطینه برای دیدار از یک دوست قدیمی که گرفتار کابوس ها است ، بیرون می رود. او خود را به سمت یک رویای جهنمی کشیده می کند که در آنجا باید با بزرگترین ترس های خود روبرو شود - یا خطر اینکه هرگز به هیچ وجه وجود نداشته باشد.
مردی که عاشق خوهر دوستش میشود و اورا به سیمنا میبرد و موهای زیر دختر را میزند و با اوازدواج میکند و مرد دوستش را به خانه میآورد و چشمهای زنش را میبندد تا دوستش با او رابطه برقرار کند