
یک روزنامه نگار به مناسبت هشتادوچهار ساله شدن مسعود کیمیایی نکات جالبی را مطرح کرده است.
سینما اعتماد: مهرداد حجتی در روزنامه اعتماد نوشت: همین چند سال پیش بود که زندهیاد خسرو سینایی در میانه مصاحبهاش با من گفت: «همه ما، متولدین سالهای ۱۹ و ۲۰ هستیم. همان نسلی که دوران طلایی هنر و ادبیات کشور را رقم زد. از مهرجویی و تقوایی و بیضایی و کیمیایی و منفردزاده و شجریان و همه. حالا یکی، دو سال بالاتر یا پایینتر. همه در یک دوره سنی قرار دارند و همانها هم آن دوران طلایی را پدید آوردند.»
راست میگفت، تقویم هم همین را میگفت، محمدرضا شجریان متولد ۱۳۱۹، داریوش مهرجویی متولد ۱۳۱۸، ناصر تقوایی متولد ۱۳۲۰، بهرام بیضایی متولد ۱۳۱۷، سهراب شهیدثالث متولد ۱۳۲۳، عباس کیارستمی متولد ۱۳۱۹، مسعود کیمیایی متولد ۱۳۲۰، اسفندیار منفردزاده متولد ۱۳۱۹، فرهاد مهراد متولد ۱۳۲۲، کامران شیردل متولد ۱۳۱۸، علی حاتمی متولد ۱۳۲۳، آربی اوانسیان متولد ۱۳۲۰، فرشید مثقالی متولد ۱۳۲۲، قباد شیوا متولد ۱۳۱۹، گلی ترقی متولد ۱۳۱۸، هژیر داریوش متولد ۱۳۱۷ … همه تقریبا در یک «رِنجِ» سنی بودند. بعضیها درس خوانده فرنگ و بازگشته به میهن و بعضیها حتی درس نخوانده دانشگاه! اما بسیار کتابخوانده و باسواد؛ مثل تقوایی. تقوایی در بیست سالگی کتاب نوشته بود؛ یک مجموعه داستان به هم پیوسته؛ «تابستان همان سال». یک سبک تازه بود. خیلی زود هم نخستین فیلم سینماییاش – آرامش در حضور دیگران – را ساخته بود، بر اساس داستانی از دکتر غلامحسین ساعدی از مجموعه داستان «واهمههای بینام و نشان».
مسعود کیمیایی هم دانشگاه نرفته بود. او هم خیلی زود پایش به سینما باز شده بود و خیلی زود هم چهره شده بود. البته با تجربه دومش؛ قیصر.
کیمیایی در میان همه فیلمسازان همعصرش، یک استثناست. او توانسته در طول بیش از نیم قرن، روی مرز باریک میان سینمای روشنفکرانه و سینمای موسوم به فیلمفارسی حرکت کند و همچنان سینمای خود را به نسلهای مختلف دیکته کند و هیچگاه هم از موضع خود – تمامی آنچه خود اصول لایتغیر و ثابت خود میداند – پا پس نکشد. او در همه آثارش از رفاقت، ناموس و ارزشهایی سنتی سخن میگوید که به نظر در گذر زمان دچار اعوجاج و استحاله شدهاند. او که روزگاری با ساخت «گوزنها» هیاهویی در سینما برپا کرده بود و در چشم مخاطب ضد شاه آن دوران تعابیری چریکی پدید آورده بود، بعدها در کسوت مدیر شبکه دو تلویزیون در کنار صادق قطبزاده ظاهر شده بود و شمایلی انقلابی، اما از جنس اسلامی به خود گرفته بود. او بعدها در گفتوگو با من از «آنارشیسم» دفاع کرده بود و آن را لازمه عبور از این زمانه دانسته بود!
کیمیایی اگر همچون مهرجویی درسخوانده UCLA نبود، اما به غایت با هوش و با استعداد بود. او فیلم قیصر را در ۲۸ سالگی ساخته بود .تقریبا همزمان با دو اثر آغازگر موج نو – گاو و آرامش در حضور دیگران – فیلم اما با آن دو اثر تفاوتهای عمده داشت. فیلم قیصر، صحنه کافه و رقص داشت. آواز «سوسن» داشت. چاقو و چاقو کشی داشت. کلاه مخملی داشت. عرقخوری و صحنه همخوابگی داشت. اما چرا از دیگر آثار فیلمفارسی آن دوران جداگانه داوری شد؟ مگر قیصر چه داشت؟
کیمیایی خیلی زود پس از توفیق قیصر در گیشه، از کلاه مخملی فاصله میگیرد و سینمای خود را با رضا موتوری به مسیری تازه میبرد. هر چند که از همان عناصر – چاقو و عرق و رقص و کافه – به شکلی شهریتر بهره میبرد. اما رضا موتوری سکوی پرتاب او به فضای روشنفکری نیست. او قرار است قدری جسورانهتر حرف بزند. سینمایی که او را به جرگه روشنفکران نزدیک کند. از همین رو همچون دو اثر آغازگر موج نو، سراغ ادبیات میرود؛ اما نه غلامحسین ساعدی که صادق هدایت. او از میان همه قصههای هدایت، داش آکل را برمیگزیند و آنچه او میسازد اثری چشمنواز و خیرهکننده است که پس از نیم قرن، همچنان تاثیرگذار است. با بازیهای درخشان بهروز وثوقی، بهمن مفید، ژاله علو، مری آپیک و شهرزاد و البته موسیقی جادویی اسفندیار منفردزاده که به فیلم جان داده است. کیمیایی با قیصر، تیم اصلی خود را برای ساخت آثار بعدی تشکیل داده بود. بهروز وثوقی بازیگر نقش اول و اسفندیار منفردزاده آهنگساز. آنها یک تیم سه نفره جداییناپذیر تشکیل داده بودند که قرار بود سالها در کنار هم فیلم بسازند. اما چه کسی گمان میکرد که ممکن است راه آن سه، چند سال بعد – با پیدایش انقلاب – برای همیشه از هم جدا شود؟ اما تا آن زمان هنوز چند سالی فاصله بود. داش آکل در سال ۱۳۵۰ اتفاق مهمی در کارنامه سینمایی کیمیایی بود.
اما هنوز تا اوج، چند گام فاصله بود. اتفاق مهم قرار بود پس از «خاک» رخ دهد. خاک هم یک اقتباس ادبی بود بر اساس داستانی از محمود دولتآبادی؛ اوسنه بابا سبحان. دولتآبادی اعتراض کرد! جنجالی برپا شد. بعدها کیمیایی در گفتوگو با من، پاسخ دولتآبادی را داد. گفت که داستان را از او خریده است. ده هزار تومان. در حقیقت مهدی میثاقیه داستان را به توصیه او از دولتآبادی خریده است. دولتآبادی هم داستان را برای یک اقتباس آزاد واگذار کرده است و حق نداشته اعتراض کند. خب اعتراض کرده بود و به قول کیمیایی کامش را تلخ کرده بود. اما اتفاق مهم یکسال بعد، پس از خاک در سال ۵۳ رخ میدهد. کیمیایی «گوزنها» را میسازد. شاید جنجالیترین فیلم تاریخ سینمای ما! بیشتر از آن رو که چهار سال بعد به یک واقعه دلخراش پیوند میخورد و نامش با نام سینما رکس آبادان گره میخورد. ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، در سالروز کودتای ۲۸ مرداد، هنگامی که بیش از ۳۰۰ شهروند آبادانی مشغول تماشای گوزنها بودند، سینما – در یک اقدام تروریستی – به یکباره آتش میگیرد و از آنجا که درهای سینما از بیرون قفل شده بود و هیچ راه خروجی باقی نمانده بود، تکتک تماشاگران – اعم از کوچک و بزرگ – در آتش میسوزند و یک فاجعه بشری به وجود میآید. از فردای آن شب تلخ، انقلاب شتاب بیشتری میگیرد و رژیم در آستانه سقوط قرار میگیرد.
اما گوزنها، سوای آن واقعه تاریخی که قرار بود چند سال بعد نامش را با مهمترین رخداد یک قرن اخیر کشور – یعنی انقلاب – پیوند دهد، واجد مشخصههایی بود که آن اثر را بسیار ویژه میکرد. ویژه هم در آثار کیمیایی و هم در میان همه آثار سینمای ایران. کیمیایی از چند سال قبل – همزمان با جشنهای ۲۵۰۰ ساله – تصمیم گرفته بود لحن فیلمهایش را تند و گزنده کند. او که در دیالوگنویسی چیرهدست بود، از زبان کاراکترهای فیلمهایش به شکلی طعنهآمیز با رژیم حرف میزد. به آنها متلک میانداخت و حتی گاه زمانه را ریشخند میکرد. مثل آوارگی «بلوچ» در کلانشهری به نام تهران. پایتختی غرق در چراغانی جشنهای ۲۵۰۰ ساله و تصویری از چهره مغموم یک روستایی آواره که حالا در پی انتقام سر از آن کلانشهر در آورده است. «بلوچ» شخصیت محوری فیلم در صحنهای به کنایه میگوید که «بلوچ نه آب داره، نه درخت!» او لحظهای قبل گفته بود که همه چیز را از او گرفتهاند و حالا به ناچار سر از این شهر درآورده است.
کیمیایی در فیلم «خاک»، دوربین را به روستایی در اطراف دزفول میبرد و تصویری از یک عقبماندگی ریشهدار میدهد. روستاییانی که به شکل استثمارگونه روی زمین ارباب کار میکنند و چشم به دست او دوختهاند تا روزیشان را از او بگیرند. در «گوزنها» اما یک گام جلوتر میگذارد و تصویری – در ظاهر – از یک چریک به دست میدهد که زخمی و تیر خورده سر از محله قدیمی خود در میآورد تا در مکانی امن و ناشناس از چشم ماموران پناه بگیرد. گوزنها، داستان «قدرت» و «سید» است. داستان دو دوست دوران مدرسه که حالا پس از سالها، گذرشان به هم افتاده است.
سالها بعد، کیمیایی در گفتوگو با من پرده از راز آن اتاق برداشته بود. او گفته بود که آن اتاق را از اتاق «امیرپرویز پویان»- تئوریسین چریکهای فدایی خلق – الهام گرفته است.
داستان سرقت از بانک و آن کیف پول هم ملهم از یک داستان واقعی چریکهای فدایی خلق بوده است. فرج سرکوهی – روزنامهنگار – فرسنگها در آن سوی مرزها بر میآشوبد. او کیمیایی را به دروغگویی متهم میکند و هرگونه ارتباط او با امیرپرویز پویان را منکر میشود. با این حال، کیمیایی در دیدار دیگرش با من، بر همان حرف اصرار میورزد و حرف خود را دوباره تکرار میکند. او حتی با یک سرهنگ بازنشسته شهربانی دوران شاه تماس میگیرد تا ماجرا را با او تدقیق کند. من البته متوجه حرفهای پشت خط سرهنگ با کیمیایی نشدم، اما کیمیایی آن شب تلاش کرد تا مرا متقاعد کند که حرفش معتبر است و برای آن هم شاهدی موثق دارد! کیمیایی سپس از آرشیوش، یک شماره قدیمی از مجله «آدینه» آورد که در آن مصاحبه فرج سرکوهی با او چاپ شده بود. سرکوهی در آن گفتوگو به شکلی او را ستوده بود و از او به نوعی تمجید کرده بود. کیمیایی آن شب در پاسخ به سرکوهی نامهای نوشت و آن را برای انتشار در اختیار من قرار داد.
او نوشت: «آقای فرج سرکوهی، گفتههای شما را درباره مصاحبهام در روزنامه عزیز «شرق» با آقای مهرداد حجتی به این خاطر جواب محترمانه میدهم که در دهه هفتاد مصاحبه محترمانهای شما و مرحوم غلامحسین ذاکری با من در مجله «آدینه» داشتهاید که همیشه از آن مصاحبه و خواندن چندبارهاش شعف داشتهام. همان مصاحبه که در مقدمه آن نوشتهاید: «با مسعود کیمیایی نه چون یک کارگردان که چون یک سینماگر مولف، فیلمسازی که اندیشه اعتراض و هنر را در آثارش در آمیخته، گفتوگو کردهایم». نمیدانم اکنون با همان فرج سرکوهی حرف میزنم؟ یا اینکه فرج سرکوهی دیگری که او را با این لحن و ادبیات نمیشناسم اینک مخاطب من است؟
شما در سایتی، جایی در این فضای مجازی – به قول امروزیان (که هیچ از آن نمیدانم) گفتوگو با روزنامه «شرق» را با لحنی ناخوش، سرزنش کردهاید. آقای سرکوهی، همیشه فکر میکردم به دلیل آن مصاحبه و نظر به شناخت من، اگر انتقادی از من داری، تلفن هست. تا همین دیروز فکر میکردم نه شما که هیچ کسی اینچنین خصومتی با من ندارد که برای یک خاطرهگویی از شصت سال پیش تا به امروز این شکل به جان دوستی قدیمی بیفتی و قصد تکهتکه کردن او را داشته باشی … این دستگاه – اینترنت – برای بددهنی باز است. ممنون از خوشدهنان. کاش در آن ماجرای ظهر میمردم. من خاطراتی را از شصت سال به این سو گفتهام که فقط اینها نیست. در این نیم قرن خاطرهگویی، اینها به یادم آمد. نمیدانستم جای به این کوچکی از من، چه جاهایی را تنگ کرده است. حتی آنهایی که جایی ندارند.آقای سرکوهی این را هم انکار میکنی که برای دیدن احمد شاملو به خانه من میآمدی؟
گودالی را حفر کردن و دوست را در آن نشاندن و سنگپرانی به او فضیلت است؟ آنانی که بغض دارند همانها سنگ اول را پرتاب میکنند و هر چه این بغض بیشتر، پرتاب محکمتر و آن سنگی بیشتر درد به تنت میآورد که از طرف دوستی قدیمی پرتاب شده باشد و کلام آخر اینکه، از روزنامه عزیز «شرق» و آقای «مهرداد حجتی» پوزش میطلبم که با نام من بر آنها بیعدالتی شد. زحمت انتشار این یادداشت را به آقای مهرداد حجتی میدهم که پیشتر گفتهام با این دستگاه -اینترنت – بیگانهام و با آن سایتی که این روزها مرا نواخته است./ مسعود کیمیایی/ دهم خرداد ۱٣۹٣»
گفتوگوی من با کیمیایی در روزنامه شرق منتشر شده بود و کلی جنجال به وجود آورده بود. همه جنجالها هم از واکنش فرج سرکوهی در فیسبوک آغاز شده بود. موضوع امیرپرویز پویان فقط بخشی از همه آن جنجال بود که به این شکل پاسخ گرفته بود.