یک ابیگل آرچر جوان در زمستان مونتانا در طول دهه 1870 به تنهایی که برای بقای خود و برای پس گرفتن یک دارایی زمینی خود، یک اسب خانوادگی، از باند راهزنان تشنه به خون مبارزه می کند.
مردی که عاشق خوهر دوستش میشود و اورا به سیمنا میبرد و موهای زیر دختر را میزند و با اوازدواج میکند و مرد دوستش را به خانه میآورد و چشمهای زنش را میبندد تا دوستش با او رابطه برقرار کند